Web Analytics Made Easy - Statcounter

خبرگزاری فارس - گروه حماسه و مقاومت - آزاده لرستانی: از نزدیک جنگ طالبان را دیده بود، ظلم‌هایی که آن‌ها علیه شیعیان بامیان افغانستان روا داشتند را با آنکه کودکی بیش نبود، با تمام وجود درک کرده بود. در آن زمان همراه با خانواده‌اش به ایران آمد. موقعی که شنید در سوریه چه خبر است، یاد شرایطشان در زمان طالبان افتاد.

بیشتر بخوانید: اخباری که در وبسایت منتشر نمی‌شوند!

عزم رفتن کرد. قول داد یک بار برود و برگردد، اما دو بار دیگر هم عازم شد، زمانی که به شهادت رسید دخترش تنها ۹ ماه داشت و حالا کوثر دلتنگ پدرش هر روز به قاب عکس روی دیوار خیره می‌شود.

آنچه در ادامه می خوانید روایتی کوتاه از زندگی شهید سیدجلال حسینی از شهدای لشکر فاطمیون از زبان معصومه احمدی همسرش است:


خانواده شهید سیدجلال حسینی

من و همسرم هر دو اهل بامیان افغانستان هستیم. تقریباً وقتی ۵ ساله بودیم از افغانستان به ایران آمدیم. در آن زمان طالبان بود. در ایران بزرگ شدیم. آقا جلال آخرین فرزند خانواده است. یک برادر و یک خواهر داشت. پدرش حدود ۸ سال پیش به رحمت خدا رفت. البته قبل از اینکه همسرم شهید شود، خواهرش  نیز سکته کرد. الان برای مادرشوهرم فقط برادرشوهرم مانده است.

مادران ما نسبت فامیلی داشتند. آقا جلال به مادرش پیشنهاد داد که به خواستگاری‌ام بیاید. البته چون من سید نبودم، خواهرشوهرم مخالفت کرد، زیرا طبق رسم فامیلی‌شان، سادات باید با هم ازدواج  کنند، اما وقتی علاقه همسرم و مادرش را دید، او هم موافقت کرد. موقعی که به خواستگاری‌ام آمد، گفت: تا آخر عمر پیشت می‌مانم، خوشبختت می‌کنم و هر آرزویی داشته باشی در حد توانم تلاش می‌کنم به آرزوهایت برسی.


آقا جلال به همراه فرزندانش

حدود ۱۲ سال زندگی مشترکمان طول کشید. در این چند سال در مشهد ساکن بودیم. چون مدارک نداشتیم تا کلاس پنجم بیش‌تر درس نخواندیم. شغل آقا جلال گچ‌ کاری بود. ثمره ازدواج‌مان یک پسر به نام امیرحسین و یک دختر به اسم کوثر است.

اوایل در شاندیز طرقبه زندگی می‌کردیم. موقعی که امیرحسین می‌خواست به مدرسه برود. به او گفتم: به مشهد برویم، چون مدرسه بهتری دارد. چهار سال آخر در مشهد پیش خانواده‌مان در گلشهر رفتیم. یک سال از ساکن شدنمان در مشهد گذشته بود که یک روز از سر کار آمد و گفت: فلانی می‌خواهد به سوریه برود، آنجا جنگ شده است. آن موقع من زیاد اخبار گوش نمی‌دادم. کم کم کنجکاو شدم و اخبار سوریه را دنبال می‌کردم. یک روز برگشت گفت: کاش من هم به سوریه بروم. دوستانم مدافع حرم شدند.


امیرحسین در کنار پدر

من ناراحت شدم و گفتم: آقا چه می‌گویی؟ شما خودت در جنگ بودی، ما از دست طالبان فرار کردیم. چون شیعه بودیم. طالبان هم خیلی دنبال شیعه‌ها بود. پدر و مادرهایمان ما را از آنجا بیرون آوردند تا در امان باشیم و به ایران آمدیم.

گفت: فقط یک بار می‌روم، اما سه بار رفت

آن زمان، باردار بودم. به من می‌گفت: کاش کاری انجام می‌دادم. ما در ایران زندگی می‌کنیم  و به درد جایی هم نمی‌خوریم. در جواب به او گفتم: این حرف‌ها چیست؟ حتماً نباید در جنگ شرکت کنی، شما به درد من و مادرتان می‌خورید. سایه‌تان بالای سر بچه‌هاست. خیلی اصرار کرد تا رضایت من را بگیرد. مادرش هم مخالف بود. چون پدرش هم به رحمت خدا رفته بود. پدر و مادر منم هم مخالف بودند.

قول داد فقط یک بار برود و کارهای پشت جبهه را انجام دهد و برگردد. سه ماه رفت تا ۲۵ روز اول نگذاشتند تماس بگیرد. چون در دوره آموزشی بود. بعد آموزش او را به خط مقدم بردند. وقتی برگشت مشتاق‌تر از قبل بود. کلاً یک آدم دیگر شده بود. دیگر دلش اینجا بند نبود.


آقا جلال در میدان رزم

بغضی که در گلو ماند

کوثرم ۸ ماهش شده بود، باز قصد رفتن کرد. این بار سوم بود. در آن زمان جنگ شدیدتر شده بود. یک ماهی پا پیچ من شده بود. دلشوره عجیبی داشتم. حالتی که در ۲ دفعه قبلی نداشتم. انگار می‌دانستم این بار آخر است. بغض گلویم را گرفته بود. او رفت و ۱۶ روز بعد هم آسمانی شد.

روز آخری که تماس گرفت، گفت: گوشی را به کوثر بده، گفتم: او که نمی‌تواند صحبت کند. گفت: گوشی را بذار کنار گوشش. بعد با امیرحسین صحبت کرد. درباره خرابی کولر خانه هم پرسید. دو روز بعدش هم شهید شد.

چند روز بعد از آخرین تماس سیدجلال با منزلمان تماس گرفتند و گفتند: شوهرتان زخمی شده است. فردا آماده باشید این وقت ساعت می‌آییم تا عکس‌ها را نشان دهیم که ببینید همسرتان است یا نه؟ البته به مادرشوهر و پدر و برادرم هم تماس گرفته بودند. آنجا به دلم افتاد که حتماً‌ اتفاقی افتاده است. فردای آن روز که آمدند خبر شهادتش را به ما دادند.


قاب عکسی که هر روز کوثر با آن درددل می‌کند

چرا نمی‌آید پایین من را بغل کند

خبر شهادت آقا جلال را نتوانستیم به امیرحسین بدهیم. تا اینکه از طرف بنیاد شهید و فاطمیون آمدند و آن‌ها خبر شهادت را به پسرم دادند. بعد از شهادت آقا جلال، دلگرمی ما زیارت مزارش است. من و پسرم وقتی آنجا می‌رویم،‌ آرام می‌شویم.

آقا جلال وقتی کوثر به دنیا آمد، خیلی خوشحال بود. می‌گفت یک پسر و یک دختر داریم. سر از پا نمی‌شناخت. کوثر هم در زمان شهادت پدرش ۹ ماهه بود. این روزها با دیدن عکس پدرش را روی دیوار می‌گوید: بابای من است. بابا کی می‌آید؟ چرا نمی‌آید پایین من را بغل کند. چرا همیشه به دیوار چسبیده است.

نور قبر دوطرفه!

قبل از رفتن، از شهادت حرف زده بود. می‌‌گفت اگر شهید شدم، البته فکر نمی‌کنم افتخار شهادت نصیبم شود، اما اگر نصیب شد، نور به قبر دوتایمان می‌‌بارد، شما هم بهشتی می‌‌‌شوید. مگر می‌شود بچه‌های مرا بزرگ کنی و من به بهشت بروم و شما نروی؟ در شرایطی این جملات را می‌گفت که اصلاً یک لحظه به زندگی بدون او فکر نکرده بودم.  


امیرحسین بر سر مزار پدرش

درباره شهید

شهید سیدجلال حسینی از رزمندگان لشکر فاطمیون در اولین روز فروردین ماه سال ۶۱ در بامیان افغانستان به دنیا آمد و در سوم تیرماه سال ۹۴ در تدمر سوریه به شهادت رسید. از این شهید دو فرزند به نام امیرحسین و کوثر به یادگار مانده است و مزارش نیز در قطعه شهدای مدافع حرم بهشت رضا (ع) قرار دارد.

انتهای پیام/

منبع: فارس

کلیدواژه: سید جلال حسینی فاطمیون لشکر فاطمیون مدافع حرم مدافعان حرم معصومه احمدی آقا جلال آن زمان

درخواست حذف خبر:

«خبربان» یک خبرخوان هوشمند و خودکار است و این خبر را به‌طور اتوماتیک از وبسایت www.farsnews.ir دریافت کرده‌است، لذا منبع این خبر، وبسایت «فارس» بوده و سایت «خبربان» مسئولیتی در قبال محتوای آن ندارد. چنانچه درخواست حذف این خبر را دارید، کد ۳۲۳۴۳۲۸۶ را به همراه موضوع به شماره ۱۰۰۰۱۵۷۰ پیامک فرمایید. لطفاً در صورتی‌که در مورد این خبر، نظر یا سئوالی دارید، با منبع خبر (اینجا) ارتباط برقرار نمایید.

با استناد به ماده ۷۴ قانون تجارت الکترونیک مصوب ۱۳۸۲/۱۰/۱۷ مجلس شورای اسلامی و با عنایت به اینکه سایت «خبربان» مصداق بستر مبادلات الکترونیکی متنی، صوتی و تصویر است، مسئولیت نقض حقوق تصریح شده مولفان در قانون فوق از قبیل تکثیر، اجرا و توزیع و یا هر گونه محتوی خلاف قوانین کشور ایران بر عهده منبع خبر و کاربران است.

خبر بعدی:

آغوش باز باغستان سنتی قزوین برای آیین «پنجاه‌به‌در»

ایسنا/قزوین در پنجاهمین روز از بهار، قزوینی‌ها در باغات سنتی اطراف شهر با به‌جای آوردن رسوم سنتی خود ضمن شکرگزاری از درگاه باری تعالی به نماز استسقا می‌ایستند.

به‌عنوان کسی که یک انسان وارداتی به قزوین هستم، باید بگویم رسوم این مردم با جزئیات، شادی‌آور، موجب انسجام اجتماعی، گره‌خورده با عقیده و آیین است. خوب به یاد دارم اولین بار که با آیین «پنجاه‌به‌در» روبه‌رو شدم یک روز یکشنبه در سال ۱۳۹۱ بود، برایم عجیب بود که وسط هفته خانواده‌ها خوش و خرم در طبیعت بخرامند و یک کارهایی شبیه سیزده‌به‌در خودمان انجام دهند، شاید شباهت‌هایی باشد اما در ریشه این آیین باید به دنبال مفاهیم دیگری بود.

آیین پنجاه به در چیست؟

به گزارش ایسنا، «پنجاه‌به‌در» که مصادف با ۱۹ اردیبهشت‌ ماه و پنجاهمین روز سال است را قزوینی‌ها به آغوش باغ‌های سنتی قزوین می‌روند، همان باغ‌های پر درخت که به چشم مورخان و تاریخ‌نویسان مشخصه خاص قزوین است و برکت را بر سفره‌های خانواده‌های قزوین جاری می‌کند.

کشاورز و باغدار می‌داند که هوای خوب بهار، سال پر باران و کرامت الهی بر بار درختان و زمینش تا چه میزان اثرگذار است، در مراسم آیینی پنجاه‌به‌در یکی از کارهای مهمی که انجام می‌شود علاوه بر شکرگزاری به نماز استسقا می‌ایستند و به درگاه خداوند برای تداوم بارش رحمت الهی درخواست می‌کنند.

«پنجاه‌به‌در» و هویت قزوینی‌

تصور شخصی من این بود که آیین «پنجاه‌به‌در» سراسر استان قزوین برگزار می‌شود اما این مراسم مختص شهر قزوین و هویت قزوینی‌هاست و حتی در محدوده خاصی از شهر برگزار می‌شود. مردم قزوین پس از کاهش تابش نیمروزی آفتاب در مصلای شهر که واقع در باغستان سنتی قزوین است و در اطراف آب‌انبار این محل قرار دارد، جمع می‌شوند.

بدیهی است که مثل هر سنت دیگر ایرانی «پنجاه‌به‌در» هم خوراکی‌های خاص خود را دارد، از میل کردن «دُیماج» به‌عنوان غذای سنتی قزوینی تا پخت آش به‌عنوان میان وعده عصرگاهی که قطعاً یک بخش اصلی از این آیین است.

یکی از زیبایی‌های این مراسم تعارف‌های متداول خانواده‌ها از غذاهای حاضر به یکدیگر است، تصور کنید در دامن طبیعت نشسته‌اید و خانواده کنار دستی شما نعل به نعل همان نعماتی را بر خوان خود دارد شما هم همان‌ها را آماده کرده‌اید، با این حال تعارفات با قدرت پا بر جا هستند و هرساله هم با همان شکل و شمایل تکرار می‌شوند.

آداب «پنجاه‌به‌در»

محل آب‌انبار مصلی برای مردم قداست دارد تا آنجا که برخی خانم‌های قزوینی بر روی بام این محل نماز می‌خوانند و طلب باران می‌کنند و دعاهای خیر دارند با این‌حال یکی دیگر از آیین‌ها که اندکی به سمت خرافه رفته است چسباندن سنگ یا مهر به دیوارهای آب‌ انبار است، به این شکل که می‌گویند اگر سنگ روی دیوار بماند یعنی به خواسته خود می‌رسید و اگر نشد موضوع را کان‌لم‌یکن تلقی کنید.

از آیین‌های دیگر که در این روز به پا می‌شود و این روزها کمرنگ‌تر از گذشته دیده می‌شود «چمچمه خاتون» است. این چمچمه خاتون نوعی عروسک دست‌ساز است که فردی با به دست داشتن آن وارد خانه‌ها می‌شود و به دنبال آوردن برکت و باران و نعمت برای صاحب خانه است.

بهانه‌ای برای دورهمی خانواده‌ها

در روزگار ما هر چیزی که بتواند فضای خانوادگی را تلطیف کند و دمی اعضای خانواده را دور هم جمع کند، غنیمت است. خانواده‌های قزوین در «پنجاه‌به‌در» در باغستان سنتی دور هم جمع می‌شوند، جوان‌ترها و بزرگ‌ترها کنار هم می‌نشینند و بازار گپ‌وگفت‌های خانوادگی داغ است و آن طرف‌تر بچه‌ها در دامن طبیعت بازی می‌کنند، موضوعی که با توجه به زندگی‌های شلوغ آپارتمانی ما، این روزها شاید کمتر رخ دهد.

به گزارش ایسنا، علاوه بر زنده نگه داشتن آیین‌های سنتی که سرشار از زندگی در دل فرهنگ غنی ایرانی در جریان است، آیین «پنجاه‌به‌در» فرصتی است که بار دیگر با دقت، افتخار، سربلندی و دلسوزی به باغستان سنتی قزوین که به دست هزاران ساله اجدادمان آبیاری شده است نگاه کنیم، به زمینی که مهد زایش نعمات ازشمند الهی برای مردم این سرزمین است و به واسطه اتفاقات طبیعی و برخی رفتارهای انسانی ممکن است در آینده نه چندان دور از ما گرفته شد.

انتهای پیام

دیگر خبرها

  • بهره مندی ۶۷ هزار نفر مستمری بگیر از حمایتهای بهزیستی آذربایجان‌غربی
  • ایستگاهی شیک میثاقیان کوچک و شادی در آغوش بابا
  • نماهنگ «بابارضا» منتشر شد
  • آغوش باز باغستان سنتی قزوین برای آیین «پنجاه‌به‌در»
  • عزیزم بلیت بگیر، میریم لندن؛ سرمستی ادمین توییتر دورتموند از صعود به فینال لیگ قهرمانان!
  • نماهنگ| بابا رضا
  • پیام تسلیت آیت الله نورمفیدی در پی شهادت مامور گلستانی فراجا
  • کامبک دراماتیک استقلال با سوپرگل‌های زوج خارجی / نکونام پا پس نمی‌کشد
  • یادواره شهدای اردیبهشت ماه قزوین برگزار می‌شود
  • شهید عبدالرضا موسوی؛ از رتبه اول کنکور پزشکی تا شهادت برای فتح خرمشهر/ شهیدی که محل دفنش را مشخص کرده بود